گذشته


مدتی است روزهای عمرم را بیهوده می گذرانم و تنها به دنبال نابود کردن گذشته ام هستم . به دنبال فراموش کردن اتفاقهایی که مرا به اینجا رسانده . لحظه هایی که همیشه مثل سایه دنبال من هستند و برای من ، تنها بار سنگینی هستند که باید تا آخر عمر آها را به دوش بکشم .
اما انگار قرار است به این نتیجه برسم که با این کار تنها خاطراتم را مرور میکنم . خاطراتی که گاه تلخ و گاهی شیرین بودند . هرچه کنم این گذشته با من است پس بهتر این است یا از آن درس بگیرم یا به حال خودش رهایش کنم . باید تلاش کنم آینده ام را مثل گذشته از دست ندهم .

معجزه


بازهم دلهره ، باز هم تشویش. خسته ام ازین دنیای بی رحم . دلم یک معجزه میخواهد ، یک حرکت تازه ، یک شروع دوباره .

خدایا ، کمی فکر کنی شاید پیامبر دیگری لازم باشد ، شاید عذابی دیگر . پاک کنی نسل این مردم بی رحم و سنگ دل را .

من دیگر توان جنگیدن میان آنها را ندارم . دیگر توان گذراندن این همه سختی ، که میگویند امتحان الهیست را ندارم . دیگر امیدی به من نیست .

باقی را هم مانند قبلی ها روفوزه خواهم شد .

مناجات


میخواهمت ، می خوانمت ، می پرستمت . محتاج توام .

تنها با وجود تو حس آرامش دارم . تنها در کنار تو احساس امنیت می کنم .

پس ، همیشه با تمام وجود ، کنارم باش .